روزهای برفی ...

ساخت وبلاگ
‏بدبختی چه شمایلی دارد؟ چگونه حالت جسمانی بخود می‌گیرد و در قامت قابل لمس و مشاهده تظاهر می‌کند. در من بدبختی شبیه انتظار جلوه می‌کند. شبیه مرد بیچاره‌ای که ساعت‌ها به تلفن خود زل زده و منتظر تغییر در حالت یکنواخت بی‌کسی می‌ماند. بدبختی یعنی فراموش شدن. از قلم افتادن.‏دو و بیست دقیقه. خوابم می‌آید. نور در دیدگانم تار شده. سرگیجه دارم. نمی‌خوابم. انتظار می‌کشم. یک انتظار بیمار گونه. گذاشته‌ام چراغی روشن بماند. اما روشنایی از نظرم دور می‌شود. حبابی می‌شود که در درون دیوار فرو می‌رود. دیوار تاب برمی‌دارد. نور از دیده می‌رود. اوهام سر می‌رسد.‏دو و سی دقیقه. خاطراتی دور از کودکی را بخاطر می‌آورم. زنده و طعنه آمیز. می‌گذارم تصاویر جان بگیرد. عقل را زایل کند. در برزخ حقیقت و خیال غوطه بخورم. کسی روی صندلی کنارم نشسته. دیده نمی‌شود. واقعی تر از آن است که دیده شود. حرکت موهای دستم از لمس چیزی که دیده نمی‌شود .. + جمعه هفتم مهر ۱۴۰۲ ساعت 10:50 ‌‌  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 20:57

‏علیرغم تب شدید و تنگی نفس مجبور شدم سر کار بروم. شنبه و یکشنبه را در خانه مانده بودم. اما جهان صبر نمی‌کند تا آدم کمی بیاساید تا بتواند بار سنگین زندگی را از نو بر دوش بکشد. حالا در تب می‌سوزم. منافذ گوش‌ها گرفته. صدای زیادی نمی‌توانم بشنوم. چشمانم می‌سوزد. و هر چیز که می‌بیند.پشت پنجره ابری و گرفته است. از روی تخت فقط آسمان طوسی و سیمانی شکل را می‌شود دید. تمام رنگ‌های جهان مرده است. تمام دلخوشی‌های جهان از دنیای من رخت بر بسته و نابود شده است. کودک که بودم مادربزرگ اینطور وقت‌ها با ما مهربان‌تر می‌شد. دستی روی سرمان می‌کشید. برایمان چای می‌ریخت. از داخل ظرف شیشه‌ای دهانه گشادی که در آن همه چیز یافت می‌شد دارویی از لای مشمایی که هزار گره خورده بود پیدا می‌کرد و بهمان می‌داد تا بخوریم. بعد چای تجویز می‌کرد و رویمان را با لحاف خوشبوی خود می‌کشید تا بیاساییم. بعد، بر بالینمان آوازهای اندوهگین ترکی می‌خواند و چشمان ما بسته می‌شد. و آواز ما را می‌برد تا بهشت. می‌برد تا جهانی از آسودگی. در خواب مسخ می‌شدیم. و تمام دردهایمان را تاریکی می‌بلعید. انگار پیرزن با خدا معامله‌ای می‌کرد. داد و ستدی که یک طرف آن درد بود و طرف دیگر افیون سلامتی. که سرمان را گرم می‌کرد. استخوانهای تن رنجورمان را گرم می‌کرد. بیدار که می‌شدیم حالمان خوب بود.دلم تو را می‌خواهد پیرزن. آوازهای غمبار ترکی تو را. دست نوازش گرم تو روی پیشانی. دلم برای تو تنگ شده مادربزرگ، که همیشه در زندگی اندوهبارت حال و حوصله ما را نداشتی. اما وقتی دچار درد می‌شدیم چه مهربان بودی. کلید دست یافتن به قلب تو درد بود و درد. دلم تو را می‌خواهد. و در میان تب و اندوه دارم از درد تن، از درد زندگی، از درد تنهایی ... + دوشنبه روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 29 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 20:57

‏صبح، اولین خبر، قتل داریوش مهرجویی و همسرش. در ویلای شخصی. بریدن سر. بدست افاغنه در گور می‌شویم. بعد، نشستن در توالت. مسواک زدن و فکر کردن به این که وقتی لبه‌ی تیز چاقو شاهرگ را می‌برد و خرخره را می‌درد صدایی شبیه صدای خفه شدن ایجاد می‌شود. باید معطل نکرد و برای فرار از خرخر دردناک سر را کامل جدا کرد.‏بعد، تراشیدن صورت در برابر آینه. لغزش دست. جوشیدن نقطه‌ای کوچک از خون روی صورت. مرگ زیر پوست جاری است. انتظار شکافته شدن پوست را می‌کشد تا خود را بصورت فورانی سرخ رنگ نشان بدهد. و فکر کردن به اینکه قتل من در آپارتمانی اجاره‌ای خواهد بود. با تشریفاتی ساده. کلماتی ناچیز. + یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۲ ساعت 9:55 ‌‌  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 20:57